چند روزه ساعت به ساعتمو برنامه نمیریزم. یک ماهه هیچ درسی نخوندم. حوصله ندارم. فقط میخوام تو قصهی فیلمها و سریالها و کتابها غرق بشم. همیشه هم همینطوره، اونقدر که وقتی منو خطاب قرار میده و صدام میکنه شوکه میشم: مگه منم جزوی از این داستانم؟
چون که فکر میکردم مثل همیشه من یه گوشه نشستم به نظارهی قصه و هیچکس منو نمیبینه، وقتی دارم به شخصیت بده بدوبیراه میگم حرفامو نمیشنوه و وقتی تو خیالم شخص دوست داشتنی قصه رو در آغوش میگیرم، آغوشمو حس نمیکنه.
این آرامش منه. اینکه توی این قصهی پر رنج، یه نقش داشته باشی، زیادی درد داره!